مـــــآه



برای مریم نوشتم : حس نهیلیسم بودنم برگشته بهم. خوش نیستم 
نوشته : نه. نزار این حال لعنتی بیاد سراغت . گند میزنه به همه چی . گند میزنه به هر حسی . خونه نباش بزن بیرون . کار کن. به خودت فرصت فکر کردن نده و نزار اینا بیان سراغت 
 

به فاطمه از دلتنگی میگم و غم دوری

میگه : آره اولین رابطه همیشه اینطوریه , برای بعدی ها بعدش همه چی بهتر میشه

میگم : جان؟!

 میگه : ببین دیدت رو یکم باز کن. تو دوستی ها , نفر اول رو باید کنار گذاشت اون یه انتخاب بچگانست . بعدش گزینه های قشنگ تری میبینه ادم 

 

چقدر طول کشید تا آدمیزاد روحش کثیف بشه ؟ 


لب مطلب رو مولانا میگه همیشه, بقیه ش بازی با کلماته : 

 

دلتنگم و دیدار تو درمان است  

 

+ میگفت : کلا یعنی مثلا دلم برات تنگ شده! دل که تنگ نمیشه . اصلا منظورش چیه ؟ 

میگم : معلممون سر زنگ زیست میگفت قلب در حالت های مختلف فرق میکنه شکلش. وقتی عاشق میشی قرمز ترین و پرانرژی ترین حالت قلب رو داریم که با هیچ قرصی نمیشه بهش رسید, تو این حالت ضربان قلب بالاست و حس زندگی به فرد دست میده .

وقتی ناراحتی های خیلی زیادی داری و میشه گفت شباهت هایی به افسردگی - غم از دست دادن افراد نزدیک و . در این حالات قلب ضربان ش کند و غیر قابل حس میشه . رنگ تیره و دپرس 

و وقتی انتظار میکشی و منتظری ; قلب جمع میشه فشرده میشه و همین باعث بروز استرس و اضطراب میشه . به جمع شدن قلب میگن دلتنگی. 

گفت : چه جاااالب . خب الان تا حد زیادی قانع کننده بود 

گفتم : خب پس دلتنگتم 

 

 


خیلی احمقانه ست به خاطر اینکه آدم در شرایط ایده آل نیست , احساس بدبختی کنه ; واسه همین همیشه راضی نیستن از خودشون و اطرافیان ؟

فکر کنم هیچ وقت شرایط خیییلی ایده آل نشه خب چون ما آدمیم و میمیریم و فکر میکنیم . اینا هرکدوم دلایل محکمی برای نبود شرایط ایده آله ; اما دلیلی برای خوشبخت نبودن نیست !


نباید منتظر ماند تا اتفاقات خوب , از بی زاویه ترین نقطه آسمان بیافتند روبرومان و با لبخند نگاهمان کنند , نه! باید بلند شد و فکری برای نوع نگرش کرد . حتی اگر اتفاق خوب هم نیافتند اطرافتان , شما یک فیلسوفید . قاعده فیلسوف بودن همین است که به چیزهایی بیاندیشیم که برای مردم حل شده است.


احساس خفنیه 

اینکه تو دنیای به این بزرگی دقیقا سر یک دقیقه و ساعت و ثانیه باهم یک موزیک رو گوش بدیم . و فقط دو بار این کار رو کنیم. با سمفونی شماره 5 بتهوون ; باید یادآوری کنم که لوکیشن هامون متفاوت بود

نتیجه ش شده اینکه امروز وقتی کلا حواسم یجای دیگه بود احساس کنم داره به گوشیم زنگ میزنه , و وقتی میرم سراغ گوشی میبنم داره زنگ میزنه 

از همه جالب تر اینه که میگفت سر بوق دوم گوشی رو جواب دادم ^ــــ^

 

+ یاد کتاب جز از کل افتادم . جایی که جسپر تو ذهنش از پدرش (مارتین) خواست فرار کنه . پدرش فرار نکرد. ولی بعدا گفت صداتو شنیدم . 

( میدونم از تعریف کردن جلو جلو از کتاب بدت میاد , واسه همین بیشتر نمیگم چی شد :D ) 


پارسال این موقع اوضاع یه شکل دیگه بود 

 

 

یادته ؟

علی , تو نرفته بودی . کلا نرفته بودی ها . داشتی درس میخوندی هنوز. من کنکوری بودم , میرفتم کتابخونه و میدیا . کلاس سر جاش بود , در واقع هنوز تو همون آموزشگاه بودیم . 

پارسال این موقع اوضاع بد بود ; ننه حالش بد بود. مامان رفته بود شهرستان . هیچ کدوم از فامیلا نمیرفتن پیش ننه بمونن . همش مامان بود و زندایی. منم میرفتم گاه گاهی. نمیزاشتن زیاد برم. خب ننه کلی کار داشت من از پسش بر نمیومدم 

از در اصلی بیمارستان که وارد بشین و از پله ها برید بالا . اینجا که وایسادین رو باید برید طبقه پایین . بخش بستری ها. غیر از وقت ملاقات نمیزارن برید اونجا ولی من میرفتم همراه ننه 

اون پایین دیواراش سفیده و یه راهروی باریک داره که هیچ وقت برقش خاموش نمیشه 

اون موقع داشتن اونجا رو بازسازی میکردند , اون گوشه رو که آسانسور داره واسه همین همه مریضا و همراها غر میزدن همش. حق داشتن 

اول اتاق . تخت شماره 4 

هر اتاق سه تا تخت داشت و تخت ننه جلو در بود . قسمت بانوان بود کلا ولی اجازه نداشتن روسری هاشونو دربیارن ! البته اگر اجازه هم داشتن ننه اینکارو نمیکرد . اینطوری راحت تر بود . 

ننه بهم گفت گل دوست داره. من میدونستم . ننه گفت اگر براش گل ببرم خوب میشه. چرا نبردم ؟

 

اکسیژن تنفس داشت . نفس خیلی عمیق که میکشید من میترسیدم نکنه چیزیش بشه ؟ 

پارسال این موقع حالش خوب نبود . حرف نمیزد چشماش هم باز نمیکرد زیاد . رنگش پریده بود . پارسال این حوالی بود که اومدم وایسادم پیشش که مامان بره خونه شام بخوره . اومدم تو اتاق دیدمش گریه کردم. هوشیار نبود . رنگ پوستش خاکستری بود . واکنشش به صدام در حد یک پلک ساده بود. 

چی شد اینطوری شد نمیدونم !

ولی امسال شد یک سال که نیست. دنیا چطور اینقدر ساده به نبودن آدم ها عادت میکنه؟ من هنوزم باور نمیکنم . من هنوزم فکر میکنم تو اتاقش رو تخت خوابیده. هنوزم منتظرم خونه شون که میرم جلوم وایسه و کلی از دیدنم ذوق کنه .

 

چرا وقتی بیمارستان بودی کسی نمیومد پیشت ؟ چرا برات گل نخرید کسی؟ چرا مریض شدی؟ چرا الان دیگه کسی یادت نمیفته ؟ چرا بعد رفتنت همه تازه یادشون افتاده بود ؟ 


 کاش نیازهای بنیادی بشر بجای خوراک پوشاک مسکن = شادی - آزادی و امنیت بود ! در این صورت احتمالا آدمی به جای سرخ کردن و کباب کردن حیوانات و گیاهان ; به رساندن شادی به آنها فکر میکرد . انسان رسالتی بجز خوراک دارد بفهمید آدمها . !! 


براش نوشتم : میخوام فروگن شم . یعنی محصولاتی که گیاه در اونها آسیب میبینه رو نخورم. فقط میوه گیاهان رو میخورم . 

 

نوشته : هیچی دیگه میخوای آبم نخور, یه سری باکتری تو آب هست اونا میمیرن :/ بابا ما خودمونیم ویروسیم کلا :)) والا 

 

** اینارو هم میگه ها . اما خودشم قبول داره حرف منو :)))) 


در بدترین برهه از تاریخ به دنیا آمده ایم؛ در بدترین لوکیشن جغرافیایی دنیا . 

در بدترین زمان ممکن قصد پیشرفت کردیم , اشتباهی دانشجو شدیم, اشتباهی به دنبال آزادی بودیم , در بدترین‌ برهه از تاریخ عاشق شدیم , در بدترین برهه از تاریخ سرباز شدی . چرا همگی داشته هایمان محدود شد؟ به کجا می رود این زندگی؟ 

 

+ حالا فکر کن در این سیاهی ها , تو باشی . منم باشم. 

ولی دور رنگ "سیاه تر" دقیقا همین نقطه است. ‌


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی رسمی کاغذ کپی مکس Sarah پاورکده کلینیک ساختمانی زعیم مهدیار Cameron مدرس موفقیت و کسب ثروت samira789 آموزش کسب وکار اینترنتی medical marketing